مادرم برگشت و به من نگاه کرد . چشمانش از تعجب گرد شده بود .
- : میدونستم از خوشگلیه بی حد و حصرش تعجب میکنید .
مادرم : اما تو ...
- : اما چی ؟
مادرم : اما تو که تنهایی ، پس کو اون دختری که تعریفشو میکردی ؟
برگشتم با تعجب به پارمیدا که اون هم با تعجب به من زل زده بود ، زل زدم .
-: یعنی چی ... مگه ممکنه ؟
پارمیدا : این محاله ، من اینجام ، کنار مهیار ، نگاه کنید دستم در دست مهیاره .
-: آره پارمیدا راست میگه ، اون اینجاست کنار من .
مادرم فقط به من نگاه میکرد ، از تعجب نزدیک بود فریاد بکشد .
مادرم : نه ، تو تنهایی هیچ کس کنارت نیست .
-: ولی مادر شما اشتباه میکنید ، مگه میشه شما پارمیدا رو نبینید ، اون اینجاست کنار من . پارمیدا لطفا با مادرم سلام کن .
پارمیدا سلام کرد که مادرم فریاد کشید : تو دیوانه شدی ، هیچ کس همراه تو نیست ، تو تنهایی تنهای تنها .
مادرم این رو گفت از آشپزخونه به بیرون دوید . فریاد کشیدم : دروغ میگی دروووغ ، من تنها نیستم ، شما دروغ میگی چون دوست نداری پارمیدا رو ببینی . تو ...
------
بیمارستان روانی ...
بهزاد با عجله وارد بیمارستان شد و پیش مادر مهیار رفت .
بهزاد با نگرانی : سلام ... به من بگید چه اتفاقی برای مهیار افتاده .
مادر مهیار اشکهایش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت : نمیدونم .. به خدا نمیدونم ، ظهر وقتی اومد خونه به من گفت میخواد ازدواج کنه ، گفت عاشق یکی از دخترهای دانشگاه شده و میخواد با اون ازدواج کنه . به من گفت اون الان تو حیاطه . من هم بهش گفتم بیارش تو تا ببینمش ، اما وقتی برگشت تنها بود تنهای تنها ، اما میگفت اون دختره همراهشه ، گفت الان دستش تو دستمه ، از دختره خواست با من سلام کنه ، اما باور کن هیچ کس همراهش نبود . اون تنها بود ، وقتی هم این رو بهش گفتم ، داد و فریاد راه انداخت ، این قدر داد کشید که همه همسایه ها به خونه ما ریختن و دست و پاشو گرفتن و آوردنش اینجا . الان هم بستری شده و دکترها دارن باهاش صحبت میکنن ، الان سه ساعته که من اینجام ، نمیدونم این دکترها کی میخوان بیان بیرون ؟
نیم ساعت بعد دکتر روانپزشک از اتاقی که مهیار درآن بستری شده بود بیرون آمد ، بهزاد و مادر مهیار با عجله خودشونو به دکتر رسوندند .
مادر مهیار : آقای دکتر بگید چه بلایی سر پسرم اومده .
دکتر عینکشو از چشم برداشت و نگاهی به بهزاد و مادر مهیار انداخت و گفت : متاسفانه باید بگم پسر شما به بیماری اسکیزوفرنی دچار هستند ، و اون دختری خانمی که مدام حرفشو میزنن ، توهمی بیش نیست ، متاسفانه پسر شما عاشق یک توهم شده ، عاشق کسی که اصلا وجود خارجی نداره و فقط در ذهن پسرتون زندگی میکنه .
دکتر این رو گفت و از آنجا دور شد .
بهزاد و مادر مهیار به پشت شیشه اتاق مهیار آمدند و از آنجا به او نگاه کردند .
--------
در باز شد و پارمیدا وارد شد ، باهاش سلام کرد ، با مهربونی جواب سلاممو داد و اومد روی صندلی کنار تختم نشست .
-: چرا اینقدر دیر اومدی ، خیلی وقته منتظرتم .
پارمیدا : نمیخواستم وقتی دکترا کنارتن مزاحمت بشم ، خب دکترها چی میگفتن .
بغضم رو به سختی فرو دادم و گفتم : اونا میگن من مریضم . میگن اسکیزوفرنی دارم ، میگن تو .. میگن تو فقط یک توهمی ، میگن تو وجود خارجی نداری ، اما من باور نکردم ، اونا همه به من حسودیشون میشه ، چون تو رو دارم ، اونا به من حسودی میکنن چون میخوام با تو ازدواج کنم ، اما هیچ کس نمیتونه تو رو از من بگیره ، تو ماله منی ، و تا ابد خواهی بود .
پارمیدا با دستهای بلند و کشیده اش اشکهایم رو که تا روی گونه پایین اومده بودند ، پاک کرد و گفت : من بهت قول میدم تا ابد کنارت باشم ، تو چه خوب چه بد ، چه مریض چه سالم ، عشق من هستی ، و من هیچ وقت تنهات نمیذارم ، من همیشه کنارت خواهم ماند ، همیشه همیشه
-: ممنون پارمیدا ....
پارمیدا خندید ، فضای اتاق از خنده او پر شد ، انگار دنیا هم به من خندید و چه خوشبختی ای از این بیشتر .
--------
نه نه حالا وقت این پرسشها نبود ، حالا بهترین موقعیت برای نشان دادن او به مادرم بود . در خونه رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . از پارمیدا خواستم در حیاط منتظر باشد تا من مادرم رو برای این کار آماده کنم .
به آشپزخانه رفتم ، جایی که مادرم مشغول آشپزی بود . سلام کردم و گوشه ای ایستادم . نمیدونستم باید چی به مادرم بگویم ، نیدونستم اصلا چه طوری باید پارمیدا رو به او معرفی کنم .
لحظه ای ساکت ایستادم و به مادرم که داشت چیزهایی رو درون قابلمه هم میزد خیره شدم تا انکه صدای اعتراض او بلند شد : چیه . چرا اینجا واستادی ، چرا اینجوری به من زل زدی ؟
به خودم آمدم و گفتم : هیچی ، فقط داشتم نگاهتون میکردم .
مادرم : وا .. مگه تا حالا منو ندیده بودی ؟
- : چرا . ولی ... ولی ....
مادرم : ولی چی ؟
- : راستش چطوری بگم ، میخواستم موضوع مهمی رو با شما مطرح کنم .
مادرم با کنجکاوی گفت : چه موضوعی ؟
بالاخره بعد از کلی جون کندن گفتم : موضوع ازدواج ... مادر من . مادر من عاشق شدم . عاشق یکی از دخترهای دانشگاه .
مادرم با چشمانی متحیر به من خیره شده بود : عاشق شدی . اونم عاشق یکی از دخترهای دانشگات .
سرم رو به زیر انداختم و گفتم : آره .
مادرم : تو غلط کردی ، مگه دختر قحطیه که عاشق اون دخترهای قرتی شدی ، اگه قصد ازدواج داری خودم یه دختر خوب و مومن که تاحالا آفتاب مهتاب ندیده برات پیدا میکنم تا نوکریتو بکنه ، نه اینکه مجبور باشی فقط برای خرج لوازم آرایشی زنت یکماه سگ دو بزنی .
- : ولی من از اون دخترها نمیخوام ، من زنی نمیخوام که تا یه مرد میبینه مثل موش بدوی بره توی سوراخش ، من زنی میخوام که توی اجتماع بوده باشه ، زنی که وقتی در کنارش راه میرم ، آتش حسادت رو توی چشمان ههمه کسانی که ما نگاه میکنن ببینم . زن امروزی ، نه زنیکه امل و عقب افتاده باشه .
مادرم از عصبانیت داشت میلرزید و ناگهان فریاد کشید : باشه برو از اون زنها بگیر ، زنهایی که معلوم نیست چند دست تا حالا بین نامحرمها گشتن ، ولی یادت باشه دیگه حق نداری پاتو توی خونه من بذاری ، چون من عروس هرزه نمیخوام .
با عصبانیت سر مادرم فریاد کشیدم : ولی پارمیدا اون طوری نیست ، پارمیدا پاکه ، تو نگاهش یه معصومیت عجیبی نهفته ست که تو چشمهای هیچ دختری ندیدم ، حتی اونایی که چادرشونو تا بالای دماغشون بالا میکشن .
مادرم : پارمیدا دیگه کیه ؟
- : پارمیدا عشق اول و آخر منه ، عشق ابدیه منه ، پارمیدا بهترین دختر دنیاست ، پاکترین و معصوم ترین دختر دنیاست ، زیباترین و قشنگترین دختر دنیاست . مادر اگه شما پارمیدا رو ببینی مطمئنم شیفته قشنگیش میشی ، شیفته نگاه پاک و معصومش ، نگاه پارمیدا مثل نگاه بچه اهو ها مظلومانه ست ، به قدری مظلومانه که ناخوداگاه دل ادم براش میسوزه .
مادرم که کمی ملایمتر شده بود گفت : خب حالا این دختره کی هست ، اصلا کجا زندگی میکنه ؟
با خوشحالی گفتم : اصلا اجازه بدید بهتون نشونش بدم ، پارمیدا الان اینجاست توی حیاط .
مادرم با تعجب فریاد کشید : اینجا . توی خونه من .
- : آره .
مادرم : تو با چه اجازه ای اونو راه دادی بیاد تو ، فکر نکردی در و همسایه برامون حرف در بیارن .
- : نه . مواظب بودم کسی ما رو نبینه ... حالا اجازه میدید بیارمش تو .
مادرم با اکره گفت : صداش کن بیاد تو .
با خوشحالی به حیاط رفتم . پارمیدا کنار باغچه کوچک حیاطمون ایستده بود و به شمعدونیهای آن نگاه میکرد . از پشت سر آهسته کنارش رفتم و در گوشش ملایم گفتم : مادرم رو راضی کردم . بهتره بریم تو .
پارمیدا با خنده گفت : تو فوق العاده ای مهیار جان . اجازه بده ببوسمت .
با خنده ای آکنده از شرمساری گفتم : حالا نه ، این کار باشه برای بعد .
دست نرم وظریف پارمیدا رو که چون حریر نرم و لطیف بود رو در دست گرفتم و همراهش وارد خونه شدم و اونو به آشپزخونه بردم و با صدای بلند خطاب به مادرم گفتم : و این شاهزاده رویاهایم ، زیباترین مخلوق خدا ، پارمیدای عزیزم .
- : میدونی بهزاد ، احساس میکنم به پارمیدا وابسته شدم ، احساس میکنم باید هر روز ببینمش و صدای قشنگشو بشنوم ، دوست دارم یکسره کنارش باشم و به خنده های مستانه ش نگاه کنم و ...
بهزاد : خب یکدفه بگو عاشقش شدم و خلاص ...
- : نمیدونم ، شاید هم عاشقش شده باشم . بهزاد ، پارمیدا زیباترین دختریست که میتونه وجود داشته باشه .
بهزاد : پس با این اوصاف واجب شد که من ببینمش ، تا نظر کارشناسیمو در موردش اعلام کنم .
- : آره ، حتما باید ببینیش ، من امروز باهاش در یکی از کافی شاپها قرار دارم ، میتونی بیای و از دور تماشاش کنی .
بعد از ظهر از راه رسید .بهزاد منو به کافی شاپی که با پارمیدا قرار داشتم رسوند و خودش بیرون واستاد تا از پشت شیشه پارمیدا رو تماشا کند .
? دقیقه بعد پارمیدا وارد کافی شاپ شد و یکراست به طرف من اومد ، بلند شدم و سلام کردم و با او دست دادم . هر دو نشستیم . پارمیدا از همیشه زیباتر شده بود ، آرایش ملایمی کرده بود و شال صورتی به سر انداخته بود و به ناخنهایش لاک صورتی زده بود .
پیشخدمت جلو آمد و ازمون پرسید چی میل دارید ؟
به پارمیدا اشاره کردم و گفتم : چی میخوری ؟
پارمیدا : الآن چیزی میل ندارم .
- :واسه چی ؟
پارمیدا : نمیدونم ، چیزی نخورم بهتره .
پیشخدمت : ببخشید شما دارید با کی حرف میزنید ؟
با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم : به شما هیچ ربطی نداره !
پیشخدمت : ولی کسی ...
به میان حرفش آمدم و گفتم : شما به جای فضولی بهتر به کارتون برسید ، لطفا برای این میز یه شیر قهوه بیارید .
پیشخدمت از ما دور شد .
پارمیدا : چه آدم فضولی بود ، آخه به تو چه ربطی داره که شما داری با کی حرف میزنی ؟
- : شما نمیخواد زیاد ناراحت بشید ، راستی این جوک جدید رو شنیدید ؟
پارمیدا با هیجان : کدوم جوک ؟
- : یک بابایی یه ماهی رو تو پاکت دستش گرفته بوده ، رفیقش میبیندش ، میگه : جریان این ماهیه چیه؟ میگه: دارم برای شام میبرمش خونه ، ماهیه میگه : مرسی من شام خوردم ، منو ببر سینما!
جوکم که تمام شد ، کل فضا با صدای خنده های زیبای پارمیدا پر شد ، چقدر دوست داشتم همیشه اون رو در حال خندیدن ببینم ، با هر خنده او جان تازه ای در کالبد من دمیده میشد و روحم رو به هیجان وا میداشت .
بعد از اینکه شیر قهوه سفارشیمو خوردم ، هر دو بلند شدیم و به سمت بیرون رفتیم ، پارمیدا از من خداحافظی کرد و رفت ، من هم حساب کافی شاپ رو پرداخت کردم و بیرون آمدم و پیش بهزاد رفتم که مشغول صحبت با دختری سبزه رو و بانمک بود . همینکه بهزاد منو دید با دختر خداحافظی کرد و پیش من اومد .
- : پارمیدا رو دیدی ؟
بهزاد : نه بابا هر چی صبر کردم دیدم نیومد ، بعدش از روی بیکاری چکش همین دختر رو که دیدی زدم تا تو بیای بیرون .
با تعجب گفتم : مگه میشه ، پارمیدا بیش از یک ربع روبروی من نشسته بود و با من حرف میزد .
بهزاد : راست میگی ، پس چرا من ندیدم .
با حرص گفتم : چون حواس شما همیشه جاهای دیگه ست .
بهزاد من رو به خونه رسوند . از او خداحافظی کردم و از ماشینش پیاده شدم و رفت . کلید رو از جیبم بیرون آوردم و خواستم داخل قفل بکنم که صدای پارمیدا من رو متوجه خودش کرد . سرم رو برگردوندم و دیدم پشت سرم ایستاده است و لبخندی زیباتر از همه لبخندهای دنیا بر لب دارد .
پارمیدا پشت در ایستاده بود . با خودم فکر کردم این بهترین موقعیت است برای نشان دادن او به مادرم ، دیگه طاقتم تمام شده بود و دوست داشتم هر چه زودتر پارمیدا رو ماله خود کنم و برای این کار رضایت مادرم شرط اول بود . مطمئن بودم وقتی مادرم زیبایی افسانه ای و صورت مینیاتوری پارمیدا رو ببینه ، بدون هیچ مخالفتی تن به این ازدواج میدهد ، ولی ... ولی اگه مادرم از خانواده پارمیدا ازم سوال میکرد چه جوابی میتونستم بهش بدم ، من اصلا با خانواده او آشنایی نداشتم و تا حالا سوالی در این مورد از ش نپرسیده بودم .
پارمیدا : آقا مهیار حالتون خوبه ، چرا اینجوری به من زل زدید ؟
- : ببخشید ، زیبایی شما منو محصور خودش کرده بود ، باور کنید نمیتونم به این همه زیبایی زل نزنم و راحت از کنارش بگذرم .
پارمیدا لبخندی زد و گفت : شما نسبت به من لطف دارید ، خودتون هم خیلی زیبا هستید .
از خجالت قرمز شده بودم . پارمیدا به من گفته بود زیبا هستم ، پس حتما صورت زیبایی داشتم ، هرچند که خیلی ها نظری بر خلاف نظر پارمیدا داشتند . ولی نظر بقیه که برای من مهم نیستند . برای من فقط پارمیدا مهم هست و نظر او .
- : ببخشید پارمیدا خانم ، میشه از تون یه خواهشی بکنم .
پارمیدا با مهربانی گفت : بله ، بفرمایید .
- : من . من راستش ، من میخواستم ازتون خواستگاری کنم .
از شدت استرس و خجالت قرمز شده بودم و بدنم از عرق پوشیده شده بود . نمیدونستم جواب پارمیدا به این خواستگاریه بی مقدمه و سریع من چیه ؟
پارمیدا لبخند دیگری زد و گفت : همینجا دم در خونه تون .
با دستپاچگی گفتم : خب مگه اشکالی داره ؟
پارمیدا : نه ، هیچ اشکالی نداره .
- : حالا میشه یه خواهش دیگه ازتون بکنم .
پارمیدا : بفرمایید .
- : میخواستم از شما دعوت کنم با من به خونه بیاین تا شما رو به مادرم نشون بدم .
پارمیدا : من آماده ام .
استرسم دو چندان شده بود ، حالا همه چی به نظر مادرم بستگی داشت ، من میدوستنم پارمیدا با این ازدواج موافقه . این رو از حرفها و حرکاتش به راحتی میشد فهمید ، پارمیدا دلبسته من شده بود ، ولی چرا من ؟ مگر من چه چیز جذابی برای او داشتم .
پارمیدا : عالیه ، من از پسرهایی که سرشون تو کتاب و دفتر خوشم میاد . مخصوصا پسرهایی مثل شما .
از خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم : من هم از دخترهای زیبایی مثل شما خوشم میاد .
تازه یادم افتاد که چرا پارمیدا رو به خونه راه دادم ، برای همین پرسیدم : راستی مشکل درسی ای که داشتید چی بود ؟
پارمیدا کمی تعلل کرد و گفت : راستش ، راستش من ...
در همین هنگام در خونه باز شد و مادرم وارد شد . ترس تمام وجودم رو فرا گرفت ، اگه میدید دختری با اون وضعیت توی اتاقم نشسته حتما آبروریزی راه می انداخت .
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم : پارمیدا تو باید بری ، باید هرچه زودتر بری بدون اینکه مادرم تو رو ببینه .
پارمیدا با ناراحتی گفت : آخه چرا ؟
با عصبانیت گفتم : برای اینکه من میگم ، حالا سریع تا مادرم تورو ندیده برو .
پارمیدا مانتوشو تنش کرد و شالشو به سرش انداخت و آهسته از اتاقم بیرون رفت و پاورچین پاورچین خودشو به در حیاط رسوند و خارج شد
خوشبختانه پارمیدا بدون اینکه مادرم متوجه شود از خونه خارج شد . بعد از اون روز تمام فکر و ذهنم شده بود پارمیدا ، دو سه بار دیگه اونو در خیابون دیدم و سلام و احوالپرسیه گرمی باهاش کردم . پارمیدا بدجوری دل منو با عشوه گریها و نگاه های اغواگرش برده بود ، دوست داشتم هر روز اونو ببینم و برای حتی چند ثانیه هم که شده باهاش صحبت کنم . پارمیدا اولین دختری بود که به من لبخند زده بود ، دستمو توی دستهاش جا داده بود و برای دردام همدردی کرده بود ، پارمیدا جای ویژه ای در قلبم برای خودش باز کرده بود ، ولی من متعجب بودم که چرا دختری به زیبایی پارمیدا ، باید با من چنان رفتار خوبی داشته باشد . مگه من چی داشتم به جز ذهنی قدرتمند در حل مسایل ریاضی و فیزیک .
بهزاد : گقتی اسمه دختره چیه ؟
- : پارمیدا ، یعنی این اسم رو من روش گذاشتم .
بهزاد با تعجب : یعنی چی ؟ مگه خودش اسم نداشت ؟
- : نمیدونم ، خودش ازم خواست براش اسم انتخاب کنم .
بهزاد : چه جالب تا حالا اینجوریشو ندیده بودم .
- : من هم همین طور ........
بهزاد : خب چه شکلیها هست ... خوشگل یا نه ؟
- : آره ، خیلی خوشگله .
بهزاد : از اون تیریپ لاواست یا فاکها ؟
- : تیریپه لاوه لاو ....
بهزاد : پس این طور که تو میگی باید به عقل دختره شک کرد !
با تعجب گفتم : برای چی ؟
بهزاد : برای اینکه بین این همه پسر خوش تیپ و خر پول ، اومده به تو عتیقه گیر داده که چی ؟ باور کن خر ماده رو با لاچینکو بزنی جواب سلامتم نمیده ، دیگه چه برسه باهات طرح رفاقت بریزه .
- : لابد چیزهایی درون من دیده که جذبم شده .
بهزاد قهقه ای سر داد و گفت : پسر تو خیلی باحالی ، آخه تو چه جاذبه ای میتونی برای دخترها داشته باشی ، این وجود من که سر تا پا جاذبه است .
از این همه غرور عصبانی شده بودم . اگر یک اشکال میشد در بهزاد پیدا کرد ، همین غرور بیش از حدش بود ، البته اون حق داشت مغرور باشد ، خوش تیپ بود ، بهترین لباسها رو میپوشید و سوار بهترین ماشینها میشد و بیشترین خاطرخواه رو در دانشگاه داشت .
- : یعنی کسی با من ازدواج میکنه ؟
بهزاد : برای چی نکنه ، باید از خداشم باشه ، خوشتیپ نیستی ، که هستی ، شاگرد اول دانشگاه نیستی که هستی ، فقط یکم مخت تاب داره ، که اونم قابل حله .
- : به هر حال من حوصله علکی تو خیابونا گشتنو ندارم ، برم خونه بهتره .
بهزاد از دستم عصبانی شد و گفت : به جهنم ، نیا ، اصلا چه بهتر ، چرا تو بیای ، میرم یکی رو برمیدارم که مثل خودم پای دختربازی باشه .
بهزاد اینو گفت و ازم دور شد ، من هم راه خونه رو پیش گرفتم . به پشت در خونه مون رسیدم و خواستم در رو باز کنم ، که صدای دختری نظرم رو به خودش جلب کرد . برگشتم و دیدم دختری چند قدم اونطرف از من ایستاده بود و به من نگاه میکرد . صورت زیبا و قد بلندی داشت و مانوتی کوتاهی به تن کرده بود و شالی به سر انداخته بود که بیشتر به موهایش از زیر آن دیده میشد . دختر جلوتر امد و بهم سلام کرد .
یعنی این دختر کی میتونست باشه و چی کارم میتونست داشته باشه .
جواب سلامش رو دادم . دختر گفت : شما آقای مهیار یوسفی هستید ؟
- : بله خودم هستم . شما ؟
دختر لبخندی زد و گفت : فرستاده ای برای شما ، من هیچ اسمی ندارم ، شما هر چی دوست دارید میتونید منو صدا بزنید .
با تعجب گفتم : یعنی چی ؟ یعنی پدر و مادرتون برای شما اسم نذاشتن .
دختر : شما این طور فکر کنید .
-: مگه میشه ، اصلا چنین چیزی امکان نداره .
لبخندی زیبا روی لبان دختر نقش بست و گفت : حالا که ممکن شده .
- : باشه من اصراری نمیکنم ، حتما راست میگید دیگه ، ولی چه اسمی دوست دارید روتون بذارم .
دختر : هر اسمی که دوست دارید ؟
کمی فکر کردم و گفتم : پارمیدا خوبه ؟
دختر : عالیه . من این اسم رو دوست دارم .
- : خب پارمیدا خانم چه کاری از دست من ساخته است .
پارمیدا : اگه ممکنه بذارید وارد خونتون بشم .
از تعجب خشکم زده بود ، گفتم : وارد خونه ما ، ولی ... ولی برای چی ؟
لحظه ای فکر کردم نکنه پارمیدا از اون دختر فراریها باشه و میخواد برای من دردسر درست کنه . اما ، اما اون شباهتی به دختر فراریهایی که قبلا با بهزاد دیده بودم نداشت ، توی صورت پارمیدا یک معصومیت عجیبی نهفته بود .
پارمیدا : من میخوام در کنار شما باشم . من ... من از شما چند تا سوال درسی داشتم .
کمی نرم تر شدم و گفتم : خب حالا شد یه چیزی ، چرا زودتر نگفتید ؟
پارمیدا جوابی نداد . گفتم : خب بفرمایید داخل .
در رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . مادرم خونه نبود . پارمیدا رو به اتاقم بردم و خودم رفتم تا برایش چای بریزم . وقتی برگشتم دیدم مانتو و شالشو در آورده بود و موهای بلندشو دور گردنش ریخته بود . برای لحظه ای مجذوب زیبایی پارمیدا شدم و سرجام خشکم زد . پارمیدا لبخندی زد و گفت : خیلی خوشگلم ، مگه نه ؟
خنده ای از سر هیجان سر دادم و گفتم : شما زیباترین دختری هستید که تا حالا دیدم .
پارمیدا : ممنون .
چایی رو جلوش گرفتم . بعد رفتم و پشت میز کامپیوترم نشستم . پارمیدا از روی صندلی بلند شد و به سمت قفسه کتابهایم رفت و نگاهی به انها کرد و کرد : وای چه همه کتاب ، شما همشونو خوندید ؟
گفتم : آره ، اکثرشو خوندم ، من بیشتر وقتم در تنهایی و به مطالعه کتابهای مختلف سپری میشه .
استاد اعلام کرد که کلاس به پایان رسیده . کتاب و جزوه هامو توی کیفم گذاشتم و همراه بقیه دانشجویان از کلاس بیرون آمدم ، از محوطه گذشتم و از دانشگاه خارج شدم که صدایی از پشت سر منو متوقف کرد . برگشتم و دیدم بهزاد پشت سرم ایتساده . بهزاد یکی از دوستان و همکلاسیهام بود که بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم ، البته بهتره بگم تنها دوستم در دانشگاه به حساب میامد .
بهزاد : با این سرعت کجا میری آقای نابغه ، نکنه با زید میدات قرار داری ؟
خندیدم و گفتم : نه بابا منو چه به این کارا ، داشتم میرفتم خونه .
بهزاد : من نمیدونم توی اون خراب شده چه خبره که هم دانشگاه تموم میشه ، با عجله میری خونه .
- : خبری نیست ، مگه بعد از دانشگاه باید کجا رفت .
بهزاد : بعد از دانشگاه فقط علافی حال میده ، یعنی ماشینو برداریو و تو خیابونا دور بزنی و دو تا آدم ببینی .
- : نه ، من اصلا حوصلا این کارا رو ندارم ، خودت میدونی که چقدر از جاهای شلوغ و علافی بدم میاد .
بهزاد : پسر فکر کنم تو افسردگی گرفتی ، آخه یعنی چی یکسره میری تو خونه و تو اتاقت تنها میشینی .
- : چون تنهایی رو دوست دارم ، چون توی تنهایی فکرم بیشتر کار میکنه و بیشتر میتونم روی پروژه آخر ترمم کار کنم .
بهزاد : اوووه ، کو تا آخر ترم ، فعلا باید بچسبی به تفریح ، به عشق به حال ، اصلا تنهایی معنا نداره . حالا بیا با هم بریم یه دوری بزنیم ، دو تا دختر خوشگل ببینیم یکم سر کیف بیایم .
- : نه بهزاد جون ، ممنون ، من نمیتونم بیام ، همون خونه برام از همه جا بهتره .
بهزاد : اخه مادرت گفته دیگه نذارم یکسره توی تنهایی باشی ، گفته یکم ببرمت تو اجتماع تا دو تاآدم ببینی ، یکم آداب معاشرت یاد بگیری ، خلاصه یکم آدم بشی ، اصلا خدا رو چه دیدی ، شاید یه دختری هم تو رو دید و ازت خوشش اومد و بعدش ...
- : بعدش چی ؟
بهزاد : اوه ، چیه چرا اینقدر گل از گلت شکفت ، اسم دختر شنیدی اینقدر ذوق کردی ؟
خندیدم و گفتم : شوخی نکن ، بگو بعدش چی ؟
بهزاد : بعدش میخواستی چی بشه ، خب معلومه دیگه ازدواج میکنی ؟
(( ازدواج .... یعنی کسی حاضره با من ، با منی که همه بچه ها معتقدن با مشکلات شدید روحی درگیرم ازدواج کنه . ))
تقدیم به تو عزیزترینم
آنچه در چشمانم خواندی؛ تنها یک نگاه نبود، یک دنیا دوست داشتن بود...
آنچه که درون قلبم حس کردی؛ تنها تپش یک قلب نبود، تو بودی و یک دنیا آرامش...
آنچه که در نگاه تو دیدم؛ چشمهای خیست بود و فزصتی دیگر برای آغاز...
برای من لحظههای در کنار تو بودن یک نفس تازه است، نفسی از اعماق وجودم...
در لحظهی دیدارمان حتی آن سکوت بین ما نیز، خودِ آرمش است! دلم نمیخواهد دیدار با تو، تنها یک رویا باشد، دوست دارم فرذا که میآید، این لحظهها همه یک خاطره باشند...
پس سرت را بر روی شانههایم بگذار و تنهائیت را فراموش کن، و با من بگو از رویاهای سبز دلت...
بیا تا با هم به سوی آن آغاز بودن سفر کنیم، سفری که همسفران آن تنها من و تو باشیم!
نگو که از فردا میترسی، نگو که از دوست داشتن میهراسی! بیا تا پا به پای هم برای رسیدن به هدفمان و فرذایی پر از روشنایی گام برداریم...
این قلب من، احساسات من و این دوست داشتن من؛ امانتیست از من به تو... بپذیر تمام من است، از من به تو...
به یادم آمد روزی که گفتی: قلبم را به تو میدهم تا اگر روزی آن را پس آوردی، تو در آن باشی!
پس دیگر حرفی نیست، جز ماندن راهی ندارم! تو همیشه در قلب منی، همین که تو هستی، دوست داشتن هم هست...
کاش میشد هر آنچه در دل بود، در قلم نیز جاری میشد!!!
واین است داستان انسانیت...
از همان روزی که دست قابیل آلوده گشت به خون حضرت هابیل ...
از همان روزی که فرزندان آدم زهر خون دشمنی در خونشان جوشید ...
آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند ...
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند ...
آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود
دنیا پر شد از آدم و این آسیاب گشت و گشت
قرن ها از مرگ ادم هم گذشت
ای دریغا ادمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است . سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از پاکی و مروت ابلهی سس ...
صحبت از موسی محمد عیسی نابجاست... قرن ما قرن جبهه هاست
من از پزمردن یک شاخه گل . از نگاه ساکت یک کودک بیمار .از
فغان یک قناری در قفس و ودر زنجیره ی حتی قاتلی بر دار . اشک
در چشمان و بغضم در گلو ست
صحبت ازپزمردن یک برگ نیست وای این جنگل را بیابان میکند
دست خون آلود را پیش جشم خلق پنهان میکند هیچ حیوانی به
حیوان نمی دارد روا آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پزمردن یک برگ نیست . فرض کن مرگ قناری در
قفس هم مرگ نیست . فرض کنیک شاخه گل هم در جهان هرگز
نبود . فرض جنگل بیابان بود از روز نخست ...
در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبت ها بسوز
.: Weblog Themes By Pichak :.