خدایا کفر نمیگویم!!!!!
پریشانم!
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خدایا...
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بی اندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز ایی
زمین و آسمان را کفر نمیگویی؟؟
نمیگویی؟
خدــــــــــــــــــــــاوندا!!
اگر در ظهر تابستان
کنار سایه ی دیوار
تن خود را به دست خواب بسپاری
لبان تشنه را بر کاسه ی مسین قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
خانه های مرمرین را پیش روی بینی
و دستانت برای سکه ای این سو و ان سو در گذر باشد
که شاید رهگذری از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر نمیگویی؟
نمیگویی؟
خدـــــــــــــــــــــــــاوندا!!!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت بابر گردی
پشیمان میشوی از قصه ی خلقت
از این بودن....از این بدعت
خـــــــــــــــــــــداوندا تو مســــــــــــــئولی
چه جمله ی قشنگی:
یاده یه دوران از زندگیم افتادم
وقـــــــــــتی گریــــــــــه میکنی،،،،زیباتـــــــــر میشوی
امـــــــــّّّــــــا بخند...
من به همان زیبایی که "تــــــــــر" نیست قانــــــــــعم
سلام :)
امروز آخرین روز شهریور بود.اولین روزی که بچه های کلاس اولی رفتن مدرسه.
خواهرزاده ی منم امروز جزء این بچه ها بود
یاده دوران مدرسه ی خودم افتادم.
انقدر دلم واسه مدرسه تنگ شده که حد نداره.اوایلی که این وبلاگو ساخته بودم یادمه فقط خاطرات مدرسمونو توش مینوشتم.این وبلاگ شده بود دفتر خاطرات من.توش پر بود از خاطره
جناب خدایی گفتن یه خاطره از دوران مدرستون تعریف کنید/یادم اومد که سرتاسر دوران مدرسه ی من خاطره بود.دوس دارم یکی از بهتریناشو تعریف کنم
سال آخر مدرسه یهنی همون پیش دانشگاهیم
تموم دانش آموزای پیش رو تویک مدرسه جمع کرده بودن.ساختمون اصلی 3 طبقه بود.همه ی کلاساش پر شده بود و دیگه همه ی رشته ها توش جا نمیشدن. پشت ساختمون اصلی یه ساختمون دیگه بود که کلاس ما و یه کلاس دیگه رو فرستادن تو اون ساختمون
اولش خیلی ناراحت شده بودیم و بهمون بر خورده بود. ولی بعدا فهمیدیم که چه نعمتی
نصیبمون شده.
توی ساختمون پشتی 2تاکلاس خالی دیگه هم بود که ما کلید یکی از کلاساشو همون روزای اول از تو جیب مستخدم یواشکی برداشتیم
اسم کلاسو گذاشته بودیم اتاق خرابکاری
توش:ترقه میترکوندیم.کاغذارو آتیش میزدیم.یک بارم چندتا مهتابی توش ترکوندیم و .. تازشم یه فرقون از توی حیاط برداشته بودیم و برده بودیم تو اتاق خرابکاری.خلاصه زنگای تفریح ما فوق العاده بود
سلاااااااااااااااااااااااااااام
روزتون بخیر...خیلی وقته که آپ نکرده بودم ولی مدام به وبلاگم و نظراتش سر میزدم...
اخه دیگه خاطره ی خاصی اتفاق نمی افته که بخوام تعریف کنم...یادش بخیر مدرسه که میرفتم هر روز یه خاطره و یه آپ جدید داشتم
تابستون امسال با دوتا خواهرام صبحا میرفتم کلاس آشپزی...امروز پروژه با من بود
باید یه غذا و یه دسر درست میکردم و سفره میچیدم...
غذام باید کوفته نخودچی میبوددسرمم فروماژ قهوه...
یعنی مردم از بس خشته شدما...آخه چیزای دیگه هم توی سفره گذاشته بودم...با وسایل کم و وقت محدود اونجا تونستم یه سفره بندازم
اینم عسکشه ولی چون چند درجه عکس رو واسه اینجا کوچیک کردم کیفیتش اومد پایین
مربیمون که گفت همه چیزش عالیه...حالا خدایی تعریف از خود نباشه واقعا هم همه چیزش خوش مزه شده بود
نمیدانم هر سال که میگذرد یک سال به عمرم اضافه میشود یا یک سال از ان کم میشود
یک سال دیگه هم گذشت و شدم 20 ساله.انگار همین دیروز بود که تولد 19 سالگیمو جشن گرفتم. عمر ما مثل برق و باد میگذره شاید چند سال دیگه بگم امسال تولد 40 سالگیمو جشن گرفتم یادش بخیر وقتی که تولد 20 سالگیمو جشن گرفته بودم. شایدم به 40 نرسم
امسالم مثل چهارسال قبل تولدم کنار بچه های پارسی بلاگ تولدم رنگ و بوی دیگه ای گرفت. ازهمشون نهایت تشکر رو دارم
واقعا بهترین دوستای من بچه های پارسی بلاگ بهستن.با اینکه مجازی ان اما چه توی شادی چه توی غم باهات شریک میشن. دوستای خوبم:
امیر اف 1 ..رویای شبانه ..مختار تندر .مرتضی2 .همسایه خورشید .وستا .پوریا .ذره بین زنده. افروزبانو .حوا .سیندرلا .نجفی از قیدار. جاده های مه آلود. مهران حداد ارغوان.لوسی. حمیده بالایی .رازهای موقیت .طرح لباس .درگز دیار آشنا. ملکوت کلمات. مهندس مکانیک .حسین هاتفی .رضانژاد .نیلوفر .کلبه ی تنهایی مریم. نسل چهارم .رایان چوب .محمد یزدانی×دهاتی× .کبوتر حرم آقا ..آوای تنهایی. فاطمه بانو .ناصر امینی. نفس .مریم. پایگاه مجازی بسیج .راوندی. فاطمه بی بی. مهسا خانوم. یاس .ستاره سهیل. دخو.
سید علی رضا صفوی همیر. هرچی دلت بخواد. راه کمال .شاعر پروانه ها. کشاورزی نوین. جز تو. تبسمی به ناچار. اسیر عشق. نشریه حضور .فریبا .سارینا .هادی قمی. کامبیز. راهی.شادو خندان. صداقت.پروانگی. ستاره ی خاموش. بی سروسامان. .سارا.شخصی.امیر حسام قدرتی. علیرضا
رفت؟
به سلامت...
من خدا نیستم که بگویم صد بار اگر توبه شکستی باز آی
آن که رفت به حرمت آنچه با خود برد حق بازگشت ندارد....
رفتنش مردانه نبود.لااقل مرد باشد و برنگردد
خط کشیدن بر من پایان من نیست....
آغاز بی لیاقتی اوست...
بعد از مدت ها سلام...
نمیدونم چرا دیگه حس دل نوشته توی وبلاگمو ندارم...شاید دیگه حرفی برا گفتن نیست
منم دیگه نه مثل قبل حوصله دارم بیام نت نه اینکه وبلاگمو به روز کنم..
.
امروز دلم برا وبلاگمم تنگ شده بود... دیدم نزدیکه عید هم هست خوب میشه اگه یه وبلاگ تکونی داشته باشم...(بیچاره وبلاگم دلش پوسید)... چون دیگه به روزش نمیکنم نه بازدید کننده ای داره و نه خودم میام بهش سر بزنم...
میخوام یه کوچولو وبلاگمو تغییر بدم....خوشحال میشم نظرتونو راجع به تغییرات وبلاگم بدون.البته هنوز کامل نیست
چهارشنبه
همین چهارشنبه ای که گذشت رو میگمااااااااااااااا
امتحان اصول حسابداری داشتیم...همه بچه ها به دست و پای استاد افتادن با خواهش و التماس و گریه و زاری و اینا موفق شدن استادو رازی کنن امتحان کنسل کنه بندازه واسه 3/10/91
من میخواستم لج بچه ها رو درارم گفتم: نه استاد به ما ربطی نداره، ما این همه خوندیم باااااااااااااااااید همین امروز امتحان بگیرید ما تا سوم یادمون میره اونا میخواستن بخونن و از این حرفا
انقد کیف کرد که نگوووووووووووووووو... مورد هجوم بچه ها قرار گرفتم دی:...نزدیک بود منو بکشن
بعععععععععععععععععد یهویییییییییییییییییییییییی استاد گفت شما با گروه مدیریت که ساعت بعدی کلاس دارن بیا امتحان بده منووووووو میگی!!!! داشتم میمردمااااااااا...اصن یه وضعی بودااااااااااا
مونده بودم چه خاکی به سر مبارک بریزم.... آخرم مجبور شدم برم امتحانو بدم
امتحانو که خراب کردم
ولی فدای همون چند ثانیه که لج بچه هارو در آوردم میخواستن بترکن از عصبانیت ههههههههههه
الان که فکر میکنم میبینم هیچی مث در آوردن لج بچه های کلاس اصول حسابداری حال نمیده.باید برم بشینم فکر کنم ببینم دیگه باز چه جوری لجشونو درارم :))))))))))))
به سلامتی تنهایی، که هروقت بهش خیانت کردم
بازم اومد سراغم
خودم را دوست دارم...
از روزی که دریافته ام جز خودم کسی را ندارم که دلداریم بدهد
برایم آواز بخواند
و با همه ی بدی هایم ترکم نکند.....
از وقتی خودم را دوست دارم دیگر تنها نیستم :(
.....
تنهایی خیلی با ارزشه.... چون خالی از انسانهای بی ارزشه
این دست نوشته هم که نام کاربری تعدادی از دوستان پارسی بلاگی در اون استفاده شده تقدیم میشود به همه ی پارسی بلاگی های عزیزم
*********************************************
نسیمی ما آید از سوی کربلا، در گوشم نجوا میکند : الا انّّ نصرالله قریب
باد هم میداند که چه دلسوخته ی حسینم و عاشق علمدار
میخواهم حرفهای تنهاییم را به باد بسپارم تا به کربلا برساند ؛شاید این طور صدایم را بشنود؛؛؛
دلم کربلا میخواهد
نجف میخواهد
دلم بین الحرمین میخواهد
چشم میدوزم به ستاره ی خاموش ،،، چه بی صدا به سوگ حسین نشته است!!!
ثانیه ها چه اندهگین اند،،،
چه بی سرو سامان شده اند!!!!
چه دیر میگذرند!
هور و پری و مائده ی عشق همه ماتم دارند ، همه منتظرالمهدی اند
یا مهدی صاحب زمان ، یامعین الضعفا
کمی درنگ باید
در این ایام حسینی اگر هوای دلتان ابری شد مارا فراموش نکنید
*************************************************
میگویند قرار است در این حوالی ، به همین نزدیکی همگی لباس سیاه
بر تن و شال حسینی بر گردن اندازند و در سکوت شبانه شان یادی از
70 تن شهید کربلا کنند و در خلوت دلشان کمیل و زیارت عاشورا بخوانند
و سلامی به آل حسین (ع) دهند
قاصد و شاپرک و باد صبا همگی ورود محرم را به همین زودی خبر داده اند
شهر پر میشود از پارچه های سیاه و عَلَم های سر بر افراشته،
همه چیز مخصوصا شعر ها بوی کربلا دارند
قافیه باران میشود شهر از نام حسین
شهر همسایه ی خورشید میشود انگار؛؛؛ داغی آن روزها تنم را میسوزاند
در رویای شبانه ام بوی غذاهای نذری موج میزند
عجب صداقتی دارد این روزهای محرم!
خوشا به حال آنکه در این ایام هوای دلش ابریست !
و میدانم بهترین ها برا ی اوست
ایام ماه حرام محرم را ه تمام دوستان تسلیت میگویم
.: Weblog Themes By Pichak :.