سلوووووووووووووووووم دوس جون جونیام
(به دستوره افروز جونم دوباره آپولیدم)
چه خبر از تابستونتون؟ خوش میگذره؟ به نظر من اگه هوا یه کوچولو خنک تر بود که بیشترم خوش میگذشت....مگه نه؟تا بحال فکر میکردم که فقط اینجا هوا گرمه ولی توی این مسافرته چند روزه فهمیدم که نه انگار این گرما همه جایی هست.
گفتم مسافرت. جایه شما خالی رفته بودیم کرمانشاه... یه اردویه 5 روزه بود از طرف راهیان نور آموزش و پرورش.. من هیچ وقت با این جور جاها اردو نمی رفتم ولی از اونجایی که خیلی دوس داشتم با کردا از نزدیک برخورد داشته باشم و اونجاها رو ببینم تصمیم گرفتیم با دوستم بریم... با اینکه راه طولانی بود ولی چون با دوستام بودیم مسافت زیاد نتونست مارو خسته کنه...تو راه پدر کاروان و مسئول کاروان رو در آوردیم،همین که سواره اتوبوس میشدیم بزن و برقصمون شروع میشدخانم حسن بیکی که مسئول گروه ما بود آخرا دیگه داشت گریه می افتاد میگفت : بابا نا سلامتی این ارودی راهیان نور هست کاری نکنید که بار آخرمون باشه که شما رو میاریم...ولی کو گوشه شنوا؟... هی میگفت زهرا پرده اتوبوس رو بکش که از بیرون کسی نبینه شما چیکار میکنید... الهه شالتو بکش جلوتر... مینا داد نزن... سیما ترانه های غیر مجاز نخون... مینو حاج آقا اینجاس حجابتو رعایت کن...خلاصه تا اونجا پدر ما رو در آورد ماهم پدر اونو ....خوبش کردیم
اول از همه رفتیم کوه بیستون.خدایی عجب کوهی بود ... دم فرهاد گرم ولی سریع مارو برگردوندن گفتن دیر شده باید بریم واسه همینم نتونستیم قشنگ همه جارو ببینیم(اگه کسی عکس قشنگ از اونجا داره واسم بفرسته بی زحمت .آخه من عاشق تاریخ و جاهای تاریخی و باستانی میباشم)....
بعد رفتیم خوابگاه... صبحش گفتن میخوایم بریم مناطق جنگی اول عصبانی شدیم گفتیم بریم جاهای دیدنیش بابا...ولی وقتی رفتیم اونجا رو دیدیم من خودم شخصا نظرم عوض شد و خیلی چیزایی رو که بهشون اعتقاد نداشتم اعتقاد پیدا کردم...اول رفتیم قصر شیرین عملیات ثار الله.بعد رفتیم گیلان غرب ،عملیات مطلع الفجر ...از اونجا هم منطقه ی باری دراز ... من که هیچ وقت این جور جاها رو دوس نداشتم ولی اونجا واسم خیلی جذاب شده بود ... خیلی چیزا یاد گرفتم
فرداش هم رفتیم بازار پاوه ...اونجا هم خوب بود ولی خیلی کوچیک بود. از اونجا رفتیم تو یه رستوران ناهار خوردیم و بعدشم حرکت به سوی تاق بستان(درست نوشتم؟)
به به چه جای قشنگی بود من قبلا هم گفته بودم عاشق جاهای تاریخی هستم...اونجا هم بهم خیلی خوش گذشت...تازه یه شیطونی هایی هم کردیم که نمی شه بگم(فکر بد نکنیدااااااااااااااااااااا)
اینا فقط خلاصه ایی از جاهایی که رفتیم بود همشو نگفتم...
آخر هم بخاطر اینکه خانم حسن بیکی نذاشت به ما اونجوری که می خواستیم خوش بگذره تصمیم گرفتیم یه ریزه اذیتش کنیم... تو راه برگشتن که حاج آقا تو اتوبوس ما بود (البته از اون حاج آقاهای باحالا نه از این خشکه مذهباااااااا) هی باهاش حرف زدیم هی باهاش حرف زدیم خانم حسن بیکی نگو بمب اتمی که میخواد منفجر بشه بگو فکر کنم دلش میخواست مارو بکشه، هی زیر چشی به ما نگاه میکرد هی اشاره میکرد که یعنی برید سر جاهاتون بشینیدولی همه خودمونو می زدیم به کوچه علی چپ...وقتی حاج آقا از اتوبوس ما پیاده شد که بره یه اتوبوسه دیگه ماهم رفتیم سر جامون نشستیم هیییی الکی بلند بلند خنده های مسخره میکردیم همه از اون جلو بر میگشتن عقبو نگاه میکردن...دیگه این خانم حسن بیکی اگه کاردش میزدن خونش در نمیومد(حقش بود وقتی الکی گیر میداد بایدم اینکارشو میکردیم)
خلاصه به ما خیلی خوش گذشت ...به الهه جونم گفتم : فقط جای شما بچه های پیام رسان خالی بود تا کلی مسخره بازی دراریم...الهه گفت: بیخیال میخواستی کرمانشاه بترکه؟ خوب شد که ماها نبودیم...جای بچه های باحال پیام رسان واقعا خالی بود
.: Weblog Themes By Pichak :.