مادرم برگشت و به من نگاه کرد . چشمانش از تعجب گرد شده بود .
- : میدونستم از خوشگلیه بی حد و حصرش تعجب میکنید .
مادرم : اما تو ...
- : اما چی ؟
مادرم : اما تو که تنهایی ، پس کو اون دختری که تعریفشو میکردی ؟
برگشتم با تعجب به پارمیدا که اون هم با تعجب به من زل زده بود ، زل زدم .
-: یعنی چی ... مگه ممکنه ؟
پارمیدا : این محاله ، من اینجام ، کنار مهیار ، نگاه کنید دستم در دست مهیاره .
-: آره پارمیدا راست میگه ، اون اینجاست کنار من .
مادرم فقط به من نگاه میکرد ، از تعجب نزدیک بود فریاد بکشد .
مادرم : نه ، تو تنهایی هیچ کس کنارت نیست .
-: ولی مادر شما اشتباه میکنید ، مگه میشه شما پارمیدا رو نبینید ، اون اینجاست کنار من . پارمیدا لطفا با مادرم سلام کن .
پارمیدا سلام کرد که مادرم فریاد کشید : تو دیوانه شدی ، هیچ کس همراه تو نیست ، تو تنهایی تنهای تنها .
مادرم این رو گفت از آشپزخونه به بیرون دوید . فریاد کشیدم : دروغ میگی دروووغ ، من تنها نیستم ، شما دروغ میگی چون دوست نداری پارمیدا رو ببینی . تو ...
------
بیمارستان روانی ...
بهزاد با عجله وارد بیمارستان شد و پیش مادر مهیار رفت .
بهزاد با نگرانی : سلام ... به من بگید چه اتفاقی برای مهیار افتاده .
مادر مهیار اشکهایش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت : نمیدونم .. به خدا نمیدونم ، ظهر وقتی اومد خونه به من گفت میخواد ازدواج کنه ، گفت عاشق یکی از دخترهای دانشگاه شده و میخواد با اون ازدواج کنه . به من گفت اون الان تو حیاطه . من هم بهش گفتم بیارش تو تا ببینمش ، اما وقتی برگشت تنها بود تنهای تنها ، اما میگفت اون دختره همراهشه ، گفت الان دستش تو دستمه ، از دختره خواست با من سلام کنه ، اما باور کن هیچ کس همراهش نبود . اون تنها بود ، وقتی هم این رو بهش گفتم ، داد و فریاد راه انداخت ، این قدر داد کشید که همه همسایه ها به خونه ما ریختن و دست و پاشو گرفتن و آوردنش اینجا . الان هم بستری شده و دکترها دارن باهاش صحبت میکنن ، الان سه ساعته که من اینجام ، نمیدونم این دکترها کی میخوان بیان بیرون ؟
نیم ساعت بعد دکتر روانپزشک از اتاقی که مهیار درآن بستری شده بود بیرون آمد ، بهزاد و مادر مهیار با عجله خودشونو به دکتر رسوندند .
مادر مهیار : آقای دکتر بگید چه بلایی سر پسرم اومده .
دکتر عینکشو از چشم برداشت و نگاهی به بهزاد و مادر مهیار انداخت و گفت : متاسفانه باید بگم پسر شما به بیماری اسکیزوفرنی دچار هستند ، و اون دختری خانمی که مدام حرفشو میزنن ، توهمی بیش نیست ، متاسفانه پسر شما عاشق یک توهم شده ، عاشق کسی که اصلا وجود خارجی نداره و فقط در ذهن پسرتون زندگی میکنه .
دکتر این رو گفت و از آنجا دور شد .
بهزاد و مادر مهیار به پشت شیشه اتاق مهیار آمدند و از آنجا به او نگاه کردند .
--------
در باز شد و پارمیدا وارد شد ، باهاش سلام کرد ، با مهربونی جواب سلاممو داد و اومد روی صندلی کنار تختم نشست .
-: چرا اینقدر دیر اومدی ، خیلی وقته منتظرتم .
پارمیدا : نمیخواستم وقتی دکترا کنارتن مزاحمت بشم ، خب دکترها چی میگفتن .
بغضم رو به سختی فرو دادم و گفتم : اونا میگن من مریضم . میگن اسکیزوفرنی دارم ، میگن تو .. میگن تو فقط یک توهمی ، میگن تو وجود خارجی نداری ، اما من باور نکردم ، اونا همه به من حسودیشون میشه ، چون تو رو دارم ، اونا به من حسودی میکنن چون میخوام با تو ازدواج کنم ، اما هیچ کس نمیتونه تو رو از من بگیره ، تو ماله منی ، و تا ابد خواهی بود .
پارمیدا با دستهای بلند و کشیده اش اشکهایم رو که تا روی گونه پایین اومده بودند ، پاک کرد و گفت : من بهت قول میدم تا ابد کنارت باشم ، تو چه خوب چه بد ، چه مریض چه سالم ، عشق من هستی ، و من هیچ وقت تنهات نمیذارم ، من همیشه کنارت خواهم ماند ، همیشه همیشه
-: ممنون پارمیدا ....
پارمیدا خندید ، فضای اتاق از خنده او پر شد ، انگار دنیا هم به من خندید و چه خوشبختی ای از این بیشتر .
--------
.: Weblog Themes By Pichak :.