نه نه حالا وقت این پرسشها نبود ، حالا بهترین موقعیت برای نشان دادن او به مادرم بود . در خونه رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . از پارمیدا خواستم در حیاط منتظر باشد تا من مادرم رو برای این کار آماده کنم .
به آشپزخانه رفتم ، جایی که مادرم مشغول آشپزی بود . سلام کردم و گوشه ای ایستادم . نمیدونستم باید چی به مادرم بگویم ، نیدونستم اصلا چه طوری باید پارمیدا رو به او معرفی کنم .
لحظه ای ساکت ایستادم و به مادرم که داشت چیزهایی رو درون قابلمه هم میزد خیره شدم تا انکه صدای اعتراض او بلند شد : چیه . چرا اینجا واستادی ، چرا اینجوری به من زل زدی ؟
به خودم آمدم و گفتم : هیچی ، فقط داشتم نگاهتون میکردم .
مادرم : وا .. مگه تا حالا منو ندیده بودی ؟
- : چرا . ولی ... ولی ....
مادرم : ولی چی ؟
- : راستش چطوری بگم ، میخواستم موضوع مهمی رو با شما مطرح کنم .
مادرم با کنجکاوی گفت : چه موضوعی ؟
بالاخره بعد از کلی جون کندن گفتم : موضوع ازدواج ... مادر من . مادر من عاشق شدم . عاشق یکی از دخترهای دانشگاه .
مادرم با چشمانی متحیر به من خیره شده بود : عاشق شدی . اونم عاشق یکی از دخترهای دانشگات .
سرم رو به زیر انداختم و گفتم : آره .
مادرم : تو غلط کردی ، مگه دختر قحطیه که عاشق اون دخترهای قرتی شدی ، اگه قصد ازدواج داری خودم یه دختر خوب و مومن که تاحالا آفتاب مهتاب ندیده برات پیدا میکنم تا نوکریتو بکنه ، نه اینکه مجبور باشی فقط برای خرج لوازم آرایشی زنت یکماه سگ دو بزنی .
- : ولی من از اون دخترها نمیخوام ، من زنی نمیخوام که تا یه مرد میبینه مثل موش بدوی بره توی سوراخش ، من زنی میخوام که توی اجتماع بوده باشه ، زنی که وقتی در کنارش راه میرم ، آتش حسادت رو توی چشمان ههمه کسانی که ما نگاه میکنن ببینم . زن امروزی ، نه زنیکه امل و عقب افتاده باشه .
مادرم از عصبانیت داشت میلرزید و ناگهان فریاد کشید : باشه برو از اون زنها بگیر ، زنهایی که معلوم نیست چند دست تا حالا بین نامحرمها گشتن ، ولی یادت باشه دیگه حق نداری پاتو توی خونه من بذاری ، چون من عروس هرزه نمیخوام .
با عصبانیت سر مادرم فریاد کشیدم : ولی پارمیدا اون طوری نیست ، پارمیدا پاکه ، تو نگاهش یه معصومیت عجیبی نهفته ست که تو چشمهای هیچ دختری ندیدم ، حتی اونایی که چادرشونو تا بالای دماغشون بالا میکشن .
مادرم : پارمیدا دیگه کیه ؟
- : پارمیدا عشق اول و آخر منه ، عشق ابدیه منه ، پارمیدا بهترین دختر دنیاست ، پاکترین و معصوم ترین دختر دنیاست ، زیباترین و قشنگترین دختر دنیاست . مادر اگه شما پارمیدا رو ببینی مطمئنم شیفته قشنگیش میشی ، شیفته نگاه پاک و معصومش ، نگاه پارمیدا مثل نگاه بچه اهو ها مظلومانه ست ، به قدری مظلومانه که ناخوداگاه دل ادم براش میسوزه .
مادرم که کمی ملایمتر شده بود گفت : خب حالا این دختره کی هست ، اصلا کجا زندگی میکنه ؟
با خوشحالی گفتم : اصلا اجازه بدید بهتون نشونش بدم ، پارمیدا الان اینجاست توی حیاط .
مادرم با تعجب فریاد کشید : اینجا . توی خونه من .
- : آره .
مادرم : تو با چه اجازه ای اونو راه دادی بیاد تو ، فکر نکردی در و همسایه برامون حرف در بیارن .
- : نه . مواظب بودم کسی ما رو نبینه ... حالا اجازه میدید بیارمش تو .
مادرم با اکره گفت : صداش کن بیاد تو .
با خوشحالی به حیاط رفتم . پارمیدا کنار باغچه کوچک حیاطمون ایستده بود و به شمعدونیهای آن نگاه میکرد . از پشت سر آهسته کنارش رفتم و در گوشش ملایم گفتم : مادرم رو راضی کردم . بهتره بریم تو .
پارمیدا با خنده گفت : تو فوق العاده ای مهیار جان . اجازه بده ببوسمت .
با خنده ای آکنده از شرمساری گفتم : حالا نه ، این کار باشه برای بعد .
دست نرم وظریف پارمیدا رو که چون حریر نرم و لطیف بود رو در دست گرفتم و همراهش وارد خونه شدم و اونو به آشپزخونه بردم و با صدای بلند خطاب به مادرم گفتم : و این شاهزاده رویاهایم ، زیباترین مخلوق خدا ، پارمیدای عزیزم .
.: Weblog Themes By Pichak :.