خدایا کفر نمیگویم!!!!!
پریشانم!
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خدایا...
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بی اندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز ایی
زمین و آسمان را کفر نمیگویی؟؟
نمیگویی؟
خدــــــــــــــــــــــاوندا!!
اگر در ظهر تابستان
کنار سایه ی دیوار
تن خود را به دست خواب بسپاری
لبان تشنه را بر کاسه ی مسین قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
خانه های مرمرین را پیش روی بینی
و دستانت برای سکه ای این سو و ان سو در گذر باشد
که شاید رهگذری از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر نمیگویی؟
نمیگویی؟
خدـــــــــــــــــــــــــاوندا!!!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت بابر گردی
پشیمان میشوی از قصه ی خلقت
از این بودن....از این بدعت
خـــــــــــــــــــــداوندا تو مســــــــــــــئولی
.: Weblog Themes By Pichak :.