سلام :)
امروز آخرین روز شهریور بود.اولین روزی که بچه های کلاس اولی رفتن مدرسه.
خواهرزاده ی منم امروز جزء این بچه ها بود
یاده دوران مدرسه ی خودم افتادم.
انقدر دلم واسه مدرسه تنگ شده که حد نداره.اوایلی که این وبلاگو ساخته بودم یادمه فقط خاطرات مدرسمونو توش مینوشتم.این وبلاگ شده بود دفتر خاطرات من.توش پر بود از خاطره
جناب خدایی گفتن یه خاطره از دوران مدرستون تعریف کنید/یادم اومد که سرتاسر دوران مدرسه ی من خاطره بود.دوس دارم یکی از بهتریناشو تعریف کنم
سال آخر مدرسه یهنی همون پیش دانشگاهیم
تموم دانش آموزای پیش رو تویک مدرسه جمع کرده بودن.ساختمون اصلی 3 طبقه بود.همه ی کلاساش پر شده بود و دیگه همه ی رشته ها توش جا نمیشدن. پشت ساختمون اصلی یه ساختمون دیگه بود که کلاس ما و یه کلاس دیگه رو فرستادن تو اون ساختمون
اولش خیلی ناراحت شده بودیم و بهمون بر خورده بود. ولی بعدا فهمیدیم که چه نعمتی
نصیبمون شده.
توی ساختمون پشتی 2تاکلاس خالی دیگه هم بود که ما کلید یکی از کلاساشو همون روزای اول از تو جیب مستخدم یواشکی برداشتیم
اسم کلاسو گذاشته بودیم اتاق خرابکاری
توش:ترقه میترکوندیم.کاغذارو آتیش میزدیم.یک بارم چندتا مهتابی توش ترکوندیم و .. تازشم یه فرقون از توی حیاط برداشته بودیم و برده بودیم تو اتاق خرابکاری.خلاصه زنگای تفریح ما فوق العاده بود
.: Weblog Themes By Pichak :.