سلام رفتم که بخوابم ولی خوابم نبرد
یاده پارسال همین موقعه ها افتادم...
چقدر دلم گرفت چقدر زمونه زود میگذره...چه زودی یک سال شد
یادآوری یه خاطره ی تلخ باعث میشه تموم خاطره های قشنگم واسم بشه مثه یه سوهان روح.پارسال این موقع شاید بشه گفت یکی از قشنگترین قسمت های زندگیمو میگذروندم ولی حدودا 20 روز بعدش به جرات میتونم بگم بدترینه بدترینه بدترین روزای عمرمو گذروندم....
حتی فکر کردن بهش اذیتم میکنه...دو شبه که افکار مشوش نمیذاره راحت بخوابم... دوسست ندارم بهشون فکر کنم ولی یه لحظه از خاطرم دور نمیشن.
تاکجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟
تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت؟
تا به کی با ضربه های درد پایدار شوم؟
تا فقط با گریه های بی قرار آرام شوم؟
بهر دیدار محبت تا به کی انتظار؟
خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار
نمیدونم چه حکمتی تو این کاره خدا بوده....ولی حتما یه حکمتی بوده دیگه؛
شاید خدا با این کارش میخواست خیلی چیزا رو بهم بفهمونه ولی میتونست جوره دیگه بهم واقعیتارو نشون بده.خلاصه اینکه بیشترین کسی که توی این قضیه ضربه خورد من بودم و هیچ کسم نمیتونست حال و روزم رو درک کنه...حالا هم نمیتونن
.: Weblog Themes By Pichak :.