ايستاده در باد، شاخه هاي لاغر بيدي کوتاه
بر تنش جامه اي انباشته از پنبه و کاه،
بر سر مزرعه افتاده بلند، سايه اش سرد و سياه
نه نگاهش را چشم، نه کلاهش را پشم، سايه ي امن کلاهش اما
لانه ي پير کلاغي است که با قال و مقال، قار و قار از ته دل مي خواند:
آنکه مي ترسد، مي ترساند!
اميدوارم منظورمو فهميده باشي