دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند،رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد،و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته میماند؛سکوت سرشار از سخنان نگفته است.*
پشت پنجره شبم و تنم را در مستی قدم های باران حصار کرده ام!شاید باید در این همه دوری پناه ببری به آغوش باران های سرکش و بی پروا....و ناگهان بغض چند روزه ات می شکند و خودت را غرق در باران دلت میبینی!آارام با خوت می گویی:دلم گرفت از این روزا،از این روزای بی نشون،از این همه در به دری،از گردش چرخ زمون،دلم گرفت از آدما،از آدمای مهربون،از این مترسکای پست،از هم دلای هم زبون....وآهسته بغض چند روزه ات را در عزلت تنهایی همیشگی ات خالی می کنی وپر میشوی از یک سکوت همیشگی....
میدانم!میدانم!افکارم خالی است!کلمات هم در بستری از موهومات پست خفته اند و خودشان را از من دریغ می کنند و من در سکوت کلمات نانوشته هم گم میشوم....فقط "گریه امانم نمیدهد،تو امانم بده"
.: Weblog Themes By Pichak :.