سلوووووووووووووووووووووم من دوباره آپولیدم اولش میخوام واستون یه شعر بزارم (( از اون پند آموزاستااااااااااااااااااااااااااااااا))
1کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار که پرنده مردنی ست
خب این یه شعره کوتاه پند آموز ...
این شعر میخواد بهت بگه که : شما آقای محترم ....شما خانوم خانوما برو پرواز کردن یاد بگیر که اگه یه دفه داشتی با هواپیما میرفتی مسافرت و اون هواپیما سقوط کرد تو پرواز کردن بلد باشی که حداقل خودتو نجات بدی
2شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت لیک شعری نسرود
نه که عاشق نبود ، نه که دلداده نبود
چند سالی بود که دگر ، کوچه ی مهتاب خیابان شده بود
این یکی هم میخواد بهت بگه که : مثلا قدره کوچتونو بدون پس فردا که خیابون شد افسوسشو نخوری
خب بسه دیگه واسه امروز خیلی پندگرفتید ..
خب حالا یه خاطره واستون تعریف کنم :
امروز صبح با الی دوستم رفته بودیم بانک...ساعته 9 از خونه رفتیم بیرون.رسیدیم بانک نوبت گرفتیم نوبته ما شماره ی 13076 بود ...35 نفر هم مونده بود تا نوبتمون بشه الی گفت بیا بریم یه دور بزنیم تا نوبتمون بشه بر میگردیم.خلاصه ما به حرف این الی گوش کردیم ((ای کاش که نمیکردیم)) ... رفتیم تو خیابون یهووووووووووویی دیدیم اون طرفه خیابون شلوغ شده ههههههه دعوا شده بود ما هم که عشقه دعوا ...رفتیم اون طرفه خیابون دیدیم 3 تا دختر با 4 تا پسره دعوا افتادن خفن ... دخترا با کیفشون میکوبیدن تو سره دوتا از اون پسرا من مونده بودم این پسره عجب جون سختی بود... اون سگک کیفه دختره اگه یه بار به سره من میخورد همونجا غش میکردم ... بعد یهویی پلیسا ریختن اونجا اونا رو جمشون کردن ما هم عبصانی شدیم آخه یه سوژه خنده رو از دست داده بودیم ... به الی گفتم حالا کجا بریم ؟ که یهووووووووووووووووووووووووووووووو 3 تا از دوستامونو دیدیم ... اینا هم اومده بودن الافی ما هم که بیکار بودیم با هم رفتیم تو بازارچه ... یه مغازه لوازم آرایشی رو گیر آوردیم پریدیم توش یه دختره تو اون مغازه کار میکنه از اون دختر پرروهااااااااااااااا تازه بد اخلاق هم هست... یه دفه من بهش گفته بودم قیافه شما چقدر آشناست گفت : نخیر قیافه تو الا واسم آشنا نیست کارتو بگووووووما هم گفتیم بریم حالشو جا بیاریم ....... رفتیم تو اول مهدیه گفت : خانوم یه پنکک برژوا و یه ریمل برژوا واسم بیاریداین دختره رفت آورد واسش ....بعد عاطفه گفت : به منم یه پنکک برژوا بدید ....دوباره دختره رفت آورد ..... بعد منم همینو گفتم ....وقتی پنکک آورد زهه هم گفت منم میخوام ...... رفت آورد این بار که الی گفت منم میخوام......... چشمتون روزه بد نبینه دخرته شروع کرد به غر غر کردن که : مگه مسخرتونم ؟ نمی تونید یه دفه همتون با هم بگید ؟ و از این حرفا.... بعدشم ما هم مثلا بهمون بر خورد گفتیم خانوم اصلا نمیخوایم اه دختررو میگی/داشت آتیش میگرفت فک کنم دلش میخواست مارو با یه تفنگ بکشه... گفت : بی شعورا برید بیرون....
بعدشم ما کلی خندیدیمآخه دختره اصلا با مشتریا برخورده مناسبی نداره...... بعد از اونم رفتیم تو پاساژ کلی دور زدیم ...اونقدر که دیگه داشتیم از حال میرفتیم تو راه یه روزنامه هم خریدیم ...دیگه از اون3تا دوستامون خدافظی کردیم و میخواستیم برگردیم خونه یه یهووووووووووووووووووو یادم اومد تو بانک نوبت برداشته بودیم سریع رفتیم تو بانک به تابلوء اعلامه شماره هایه نوبت نیگاه کردیم ای داددددددددددددددددددددددددددددددددد نوبتمون گذشته بود .. تابلو اعلام کرد شماره 13080 به باجه ی 13 ...
بیا اینم از کاره بانکیه امروزه ما ...حالا تا شنبه باید صبر کنم بعدشم 3 ساعت تو نوبت وای ایستم ... مامانم هی بهم میگه این کارارو نکنین ...ملت رو سرکار نزاریناااااااااااااااااا ما هی تو گوشمون نمیره
سلامی دوباره به دوستایه مهربونم ....ممنونم بابت نظراتتون توی آپ قبلی(کوروش کبیر در ایران 1389) ... امیدوارم بتونم جبران کنم .یه شعره شوخی هم آوردم جالبه بخونیدش
اول اینکه یه شعره کوتاهی نظره منو به خودش جلب کرد .مینویسم به امیده اینکه نظر شما رو هم به خودش جلب کنه
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن همه سال حج نمودن
سفر حجاز کردن شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
به خدا که هیچکدام را ، ثمر آنقدر نباشد که روی نا امیدی دره بسته باز کردن
خب اینم از شعر .خوشتون اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوم اینکه یه شعره دیگه ایی واستون آوردم پند آموز اگه می بینید من خودم انقدر عاقلم بخاطره همین شعرا هست دیگه همه به من میگن سیما تو این همه عقل و از کجا آوردی ؟ نمی دونن که من این اشعاره پند آموزو میخونم و امّا شعر :
مادر پیر مرا نکته ایی زیبا گفت / از بده دنیا گفت / گفت طاووس مشو که به عیبت خیزند / اگر شوی شعله ی شمع، زیر پایت خیزند / گفت : پروانه مشو که به سرگردانی ، لای انگشته کتاب سالها میمانی / نه زمین باش نه خاک / که تورا خار کنن / وانگهی ذهن تورا / پر ز مردار کنند / آسمان باش که خلق به نگاهت بِخِرَد / وز پی دیدن تو سر به بالا ببرد
خوب بید ؟؟؟؟؟؟؟؟
اینم یه شعر واسه شوخی :
ای دوست ، به جهنم که مرا دوست ندار
از دوریه تو من نکنم گریه و زاری
اگه بعد از من یاری بگیری
الهی تب کنی فرداش بمیری
الهی سردرد و عریون بگیری
تب مالت و فشاره خون بگیری
اگه بردی از اینها جونه سالم
الهی درده بی درمون بگیری
...... تقدیم به کسی که بیشتر از جانم دوستش دارم .........
سوم اینکه : باهات میام نفس نفس ....تو آسمون توی قفس
از اولش تا آخرش : دوست دارم همینو بس
تا آپه بعدی بدورد
دوست عزیزمون آقا بهروز خواستند که این مطلب رو توی وبلاگم بزارم .... از ایشون بابته مطلبه زیباشون تشکر میکنم... آقا و خانمی که ایرانی هستی این مطلب رو بخون و بدون که از کجا اومدی و از نسله کی هستی
قلب کوروش شکست و فرشته گریست!
روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت:خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم.آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت:البته!
_از تو میخواهم یک روز،فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز را بررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.
_چرا چنین چیزی را میخواهی؟به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه.
_خواهش میکنم.آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم.اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود و اگر نه،باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.
خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی،از پاسارگاد بیرون کشید.فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: ((عجب!اینجا چقدر مرطوب است!)) و فرشته تاسف خورد.
_میتوانی مرا بین مردم ببری؟میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.
و فرشته چنین کرد.کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت.به جز عده ی اندکی،کسی به یاد او نبود .کوروش بسیار غمگین شد اما گفت:اشکالی ندارد.خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند.فرشته تاسف خورد.
در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند:عبدالله!قاسم!...
_هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!!!
فرشته گفت:این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.
_اعراب؟!!!
_بله.تو آنها را نمیشناسی.آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت میکردی،و حتی چندین قرن پس از آن،آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.
کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟!!!
فرشته بسیار تاسف خورد.
سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود.بعد از مدتی کوروش گفت:تو می دانی که من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم.مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟
_در ظاهر بله!
کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟
_اسلام
_چگونه آیینی است؟
_نیک است
وکوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید و فهمید که بت های زیادی بر قلبهای مردم حکومت می کند.
_نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.
وفرشته چنین کرد.
_همین؟!!!
کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.
_پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!!!
و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.
_خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسکین دهد.
فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند.پس از چند دقیقه مرد از کوروش پرسید:راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:
ایران!
لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است!
عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست.
_مرا به آرامگاهم باز گردان.
فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن حقوق ...
کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم.
و فرشته گریست.
***************
کوروش عاشق صلح بود صلحی که فکر کردن بهش لذت بخش ...امااگر حمله ور می شد اونوقت از قدرتش لذت می بردی
رد ضمن دوستانه گلم پیشنهاد میکنم یه سری هم به وبلاگه دوسته عزیزمون آقا هادی هم بزنید
http://zatigraphic.parsiblog.com/ واقعا ممنونم ازتونسلام دوستای گل و گلابم ...
امروز توی پیام رسان یکی از دوستان یه فید از عشق دوتا خط موازی زد یاده این شعر افتادم :
اینم اون شعری که به منتظر المهدی عزیز قولشو داده بودم :
من و تو مثل دوتا خط میمونیم که توی دفتر مشق اسیر شدیم
نرسیدیم به هم و آخرشم تو همون دفتره کهنه پیر شدیم
بی هم و کناره هم روزا گذشت دستایه من نرسید به دسته تو
می دونم که ما به هم نمیرسیم حتی با شکسته تو ، شکسته من
ما بهم نمیرسیم آخره بازی همینه آخره عشقه دوتا خط موازی همینه
اگه من بشکنم و تو بی خیال بگذری از من و تنهام بذاری
اگه با تمومه این خاطره ها تو همون دفتره مشق جام بذاری
بعده اون دیگه نه من ماله منه نه تو تکیه گاه این شکسته ایی
بیا عاشق بمونیم کناره هم نگو از این نرسیدن خسته ایی
ما بهم نمیرسیم آخره بازی همینه آخره عشقه دوتا خط موازی همینه
*****************************
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن ، با مردم بی درد ندانی که چه درد است
این شعر رو یکی از دوستان قدیمی برام فرستادن که توی وبلاگم بزارمش. من از ایشون بابته همه چی عذر خواهیی میکنم
روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
مه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیوهستند ولی مثل پری می پوشند
گرگهایی که لباس پدری می پوشند
انچه دیدند به مقیاس نظر میسنجند
عشقها را همه با دورکمر میسنجند
خب طبیعی ست که یک روزه به پایان برسد
عشقهایی که سر پیچ خیابان برسد
صبح یک روز من از پیش شما خواهم رفت
بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت
میروم تا در میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم انچه نبایست کنم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به من الکلی عادت بکند
سلوووووووووووووووم چطورین؟ مطورین ؟ خوفین ؟ خوشین؟ سلامتین؟
نماز روزه هاتون قبول ! ما رو که سره سفره افطارتون فراموش نکردید؟
اومدم آپ کنم. شعری رو که خواننده ی محبوبه خیلی ها سیاوش قمیشی اونو تو ترانش خونده و منم خیلی خیلی زیاد دوسش دارم... خیلی قدیمیه ولی در عین حال خیلی هم قشنگه.
سرگذشت شاپرک و مرغه اسیر
زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود
اون اسیره یک قفس شب و روزش بی نفس
همه ی آرزو هاش پر کشیده بود و بس
تا یه روز یه شاپرک ، نگاشو گوشه ایی دوخت
چشش افتاد به قفس ، دل اون بد جوری سوخت
زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید
تو چشه مرغه اسیر غم دلتنگی رو دید
دیگه طاقت نیاورد ، رفت توی قفس نشست
تاکه از حرفای مرغ ، شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که : بیا تا باهم پر بکشیم
بریم تا اون بالاهااااااا سواره ابرا بشیم
یه دفه مرغه اسیر نگاهش بهاری شد
بارون از برق چشاش روی گونش جاری شد
شاپرک دلش گرفت وقتی اشکه اونو دید
با خودش یه عهدی بست ، نفسه سردی کشید
دیگه بعد از اون ، قفس رنگه طلایینداشت
توی دوستی ، شاپرک ذره ایی کم نمی ذاشت
تا یه روز یه باده سرد میون قفس وزید
آسمون سرخابی شد ، سوزه برف از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ ، مرد و موندگار نشد
چشاشو رو هم گذاشت ، دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرکو به دست خدا سپرد
نگاهش به آسمون ، تا که دق کردش و مرد...
***************************
من که خیلی خوشم اومد از این شعرش امیدوارم شما هم خوشتون بیاد
سلام به دوستای گلم .... ان شالله که خوب هستید ؟
امشب اولین شبیه که در ساله جدید واسه سحری از خواب بیدار میشیم... فردا قراره روزه بگیرم... از همه ی دوستانی که قراره روزه بگیرن التماس دعا دارم
در میکده گشودند، خدایا مپسند، که درین بزم و طرب ، ما سوی تقوا نرویم
شهر الرمضان الذی انزل فیه القران
سلوووووووووووووووووم دوس جون جونیام
(به دستوره افروز جونم دوباره آپولیدم)
چه خبر از تابستونتون؟ خوش میگذره؟ به نظر من اگه هوا یه کوچولو خنک تر بود که بیشترم خوش میگذشت....مگه نه؟تا بحال فکر میکردم که فقط اینجا هوا گرمه ولی توی این مسافرته چند روزه فهمیدم که نه انگار این گرما همه جایی هست.
گفتم مسافرت. جایه شما خالی رفته بودیم کرمانشاه... یه اردویه 5 روزه بود از طرف راهیان نور آموزش و پرورش.. من هیچ وقت با این جور جاها اردو نمی رفتم ولی از اونجایی که خیلی دوس داشتم با کردا از نزدیک برخورد داشته باشم و اونجاها رو ببینم تصمیم گرفتیم با دوستم بریم... با اینکه راه طولانی بود ولی چون با دوستام بودیم مسافت زیاد نتونست مارو خسته کنه...تو راه پدر کاروان و مسئول کاروان رو در آوردیم،همین که سواره اتوبوس میشدیم بزن و برقصمون شروع میشدخانم حسن بیکی که مسئول گروه ما بود آخرا دیگه داشت گریه می افتاد میگفت : بابا نا سلامتی این ارودی راهیان نور هست کاری نکنید که بار آخرمون باشه که شما رو میاریم...ولی کو گوشه شنوا؟... هی میگفت زهرا پرده اتوبوس رو بکش که از بیرون کسی نبینه شما چیکار میکنید... الهه شالتو بکش جلوتر... مینا داد نزن... سیما ترانه های غیر مجاز نخون... مینو حاج آقا اینجاس حجابتو رعایت کن...خلاصه تا اونجا پدر ما رو در آورد ماهم پدر اونو ....خوبش کردیم
اول از همه رفتیم کوه بیستون.خدایی عجب کوهی بود ... دم فرهاد گرم ولی سریع مارو برگردوندن گفتن دیر شده باید بریم واسه همینم نتونستیم قشنگ همه جارو ببینیم(اگه کسی عکس قشنگ از اونجا داره واسم بفرسته بی زحمت .آخه من عاشق تاریخ و جاهای تاریخی و باستانی میباشم)....
بعد رفتیم خوابگاه... صبحش گفتن میخوایم بریم مناطق جنگی اول عصبانی شدیم گفتیم بریم جاهای دیدنیش بابا...ولی وقتی رفتیم اونجا رو دیدیم من خودم شخصا نظرم عوض شد و خیلی چیزایی رو که بهشون اعتقاد نداشتم اعتقاد پیدا کردم...اول رفتیم قصر شیرین عملیات ثار الله.بعد رفتیم گیلان غرب ،عملیات مطلع الفجر ...از اونجا هم منطقه ی باری دراز ... من که هیچ وقت این جور جاها رو دوس نداشتم ولی اونجا واسم خیلی جذاب شده بود ... خیلی چیزا یاد گرفتم
فرداش هم رفتیم بازار پاوه ...اونجا هم خوب بود ولی خیلی کوچیک بود. از اونجا رفتیم تو یه رستوران ناهار خوردیم و بعدشم حرکت به سوی تاق بستان(درست نوشتم؟)
به به چه جای قشنگی بود من قبلا هم گفته بودم عاشق جاهای تاریخی هستم...اونجا هم بهم خیلی خوش گذشت...تازه یه شیطونی هایی هم کردیم که نمی شه بگم(فکر بد نکنیدااااااااااااااااااااا)
اینا فقط خلاصه ایی از جاهایی که رفتیم بود همشو نگفتم...
آخر هم بخاطر اینکه خانم حسن بیکی نذاشت به ما اونجوری که می خواستیم خوش بگذره تصمیم گرفتیم یه ریزه اذیتش کنیم... تو راه برگشتن که حاج آقا تو اتوبوس ما بود (البته از اون حاج آقاهای باحالا نه از این خشکه مذهباااااااا) هی باهاش حرف زدیم هی باهاش حرف زدیم خانم حسن بیکی نگو بمب اتمی که میخواد منفجر بشه بگو فکر کنم دلش میخواست مارو بکشه، هی زیر چشی به ما نگاه میکرد هی اشاره میکرد که یعنی برید سر جاهاتون بشینیدولی همه خودمونو می زدیم به کوچه علی چپ...وقتی حاج آقا از اتوبوس ما پیاده شد که بره یه اتوبوسه دیگه ماهم رفتیم سر جامون نشستیم هیییی الکی بلند بلند خنده های مسخره میکردیم همه از اون جلو بر میگشتن عقبو نگاه میکردن...دیگه این خانم حسن بیکی اگه کاردش میزدن خونش در نمیومد(حقش بود وقتی الکی گیر میداد بایدم اینکارشو میکردیم)
خلاصه به ما خیلی خوش گذشت ...به الهه جونم گفتم : فقط جای شما بچه های پیام رسان خالی بود تا کلی مسخره بازی دراریم...الهه گفت: بیخیال میخواستی کرمانشاه بترکه؟ خوب شد که ماها نبودیم...جای بچه های باحال پیام رسان واقعا خالی بود
سلام به دوستای گل و گلاب و میوه ی کمیابم
دوباره آپولیدم(پیشنهاد میکنم حتی اگه الان وقت ندارید این آپ رو سیو کنید و بعدا بخونید
چون به نظر من خیلی خیلی قشنگه...)
امروز میخوام شعری از یکی از شعرای مورد علاقم واستون ببنویسم
البته این شعرش خیلی مشهوره شایدم واستون تکراری باشه . من که خوشم اومد ازش امیدوارم شما
هم خوشتون بیاد .خوب دیگه چون یکم طولانیه صحبتم رو کم می کنم :
دوستان شرحِ پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم ،سوختم این راز نگفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکنِ کویِ بتِ عربده گویی بودیم
عقل و دین باخته ، دیوانه ی رویی بودیم
خسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگسِ غمزه زنش این همه بیماری نداشت
سنبلِ پرشکنش هیچ گرفتاری نداشت
این همه مشتری و گرمیه بازار نداشت
یوسفی بود و هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که گرفتار شدش من بودم
باعث گرمیه بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من ، شهرتِ زیبایی او
بس که داادم همه جا شرحِ دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بی سر و سامان دارد؟
<< وحشی بافقی>>
سلوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم
چند وقت پیش داشتم یه رمان میخوندم یکی از شعرای فروغ فرخزاد توش نوشته بود (داستان این رمان بر میگرده به زمان سلطنت رضا شاه و گروهک ها و مجاهدین خلق و ... خیلی هم داستانش قشنگ بود) الان هم شدیدا به اسم اون کتاب احتیاج دارم ولی هرچی فکر میکنم یادم نمیاد چی بود هرکس میدونه اسم اون رمان چی بود خواهشا بهم کمک کنه . شعری هم که تو اون رمان نوشته بود اینه :
من اگز برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر میخیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟چه کسی با دشمن بستیزد؟
.: Weblog Themes By Pichak :.